شکست در پروسۀ تکامل!
آتنبرگ، روایت کنندۀ زندگی سرد و ماشینی شدۀ ما انسانهاست، در عصری که تصور می کنیم تکنولوژی و پیشرفت باعث راحتی و آسایش بیشتر ما شده، اما از طرف دیگه باعث بی روح شدن زندگی و روابط انسانی شده. فیلم در سرتاسرش، نماهایی از شهری که دود کارخونه ها اونو فراگرفته نشون میده، ماشین های مختلف که در خدمت انسانهاست. این تاثیر فراگیرشدن ماشین ها، چگونه نمایش داده شده؟
ما با یک خانوادۀ دو نفری رو به رو هستیم که دختر و پدر با هم زندگی میکنن، پدر که گویا مهندس معماریه، علاوه بر اینکه از بیماری سرطان رنج میبره، از بس که گرفتار کار بوده، از دریافت مفهوم زندگی ناتوان شده، هیچ دوست و رفیقی بجز دخترش نداره، افسردگی از صحبتاش رو میشه تشخیص داد. همین صرف وقت زیاد برای کار، اونو از دخترش غافل کرده، دختری که با وجود 23 سال سن، کوچکترین اطلاعی از مهمترین مسائل روحی و جنسی خودش نداره،
مارینا قربانی این تفکر ماشینی انسانها شده و عمق این گرفتاری رو زمانی بیشتر متوجه میشیم که مارینا در صحنه ای نزدیک به لبۀ ساحل وایمیسته و قصد خودکشی داره، مارینا دختریه که هنوز اطلاعات کمی از خودش و جنس مخالفش داره، وقتی در ابتدای فیلم مارینا به پدرش میگه تو منو تاحالا برهنه تصور کردی، و پدر از این صحبتش جا میخوره، همونجا میفهمه که باید خیلی زودتر با دخترش رابطۀ عمیقتری رو شکل میداده و در مورد یکسری مسائل صحبت های بیشتری رو میکردن. نهایتاً به مارینا پیشنهاد میده با مردی آشنا بشه تا خودش مسائل جنسی رو درک کنه و همین توصیۀ پدرش موجب میشه که با مردی وارد رابطه بشه و بتونه خودش و جنس مخالفش رو بیشتر بشناسه.
هرچقد که مارینا اطلاعات کمی از جنس مخالفش داره، در طرف دیگه، دوست نزدیکش، بلا، دختریه که تجربۀ زیادی از رابطه با جنس مخالف داره و ظاهراً میل زیادی هم برای ارتباط با مردها داره، اما بلا هم گرفتار جامعۀ صنعتی شده، زیاده روی در ارتباط و عدم کنترل میل جنسی، تا جایی که رویاهاشم پیرامون همین مسئله است.
اما دلیل این رفتارای حیوان گونۀ شخصیت های فیلم در برخورد با هم چیه ؟ این میتونه نشوندهنده این باشه که با اینهمه پیشرفتی که داشتیم، انسان ها نتونستن ازش به نحو احسن برای تکامل خودشون استفاده کنن. هرجا که حرفی برای گفتن پیدا نمی کنن و از هم خسته میشن، ادای حیوونارو درمیارن، چرا که این ساده ترین راه حیوونا برای ارتباط با همه! انسانی که اینهمه ادعای پیشرفت میکنه، از ساده ترین کار که ارتباط با هم نوع خودشه، در این عصر ماشینی، ناتوانه!
این تنهایی رو میشه در صحنه ای که بلا و مارینا دست در دست همدیگه، به تقلید از یک زوج، در وسط خیابون در حال قدم زدن و زمزمه کردن آهنگی معروف از فرانسواز اردی (Françoise Hardy) هستن به خوبی متوجه شد. شعر آهنگ میتونه به زیبایی، این نوشته رو به پایان برسونه و همزمان بخشی از هدف فیلم و دغدغه خیلی از ماها رو بیان کنه.
All the boys and girls my age
Walk down the street in pairs
All the boys and girls my age
Know well what it means to be happy
Eyes in eyes, and hand in hand
They fall in love without fear of tomorrow
Yes, but I, I walk the streets alone, the lost soul
Yes, but I, I am alone, because nobody loves me
My days are like my nights
In all respects
No joy and such trouble
Nobody whispers "I love you" in my earMy days are like my nights
In all respects
No joy and such trouble
Oh, when will the sun shine for me?
Like the boys and girls my age
Will I soon know what love is?
Like the boys and girls my age
I wonder when the day comes
Or the eyes in eyes, hand in hand
I will have the happy heart without fear of tomorrow
The day that I will no longer be a lost soul
They day that I, too, will get someone who loves me
شاید این از یه ناهماهنگی زمانی ناشی میشه؛ در گذشته تکامل فقط ناشی از تغییراتی بود که تو ژنها اتفاق میافتاد، و با ظهور انسانها و توانایی تفکر انتزاعی، حالا تکامل فقط وابسته به ژنها نیست و تکامل فرهنگها و افکار ( که شاید صنعت یکی از نمودهای تکامل فکری و علمی ماست ) روندی خیلی سریعتر از تکامل جسم ما، نیازهای ما و غرایز ما پیدا کردن؛ انگار که بدنمون و ذهنمون از علم و صنعت و فرهنگ جا مونده باشن.